1-    آلبرت انیشتین (متفکر و فیزیکدان بزرگ)

قرآن کتاب جبر یا هندسه یا حساب نیست بلکه مجموعه ای از قوانین است که بشر را به راه راست،راهی که بزرگترین فلاسفه از تعریف آن عاجزند،هدایت می کند.

 

2-    پرفسور هانری کربن (فیلسوف معاصر فرانسوی)

اگر اندیشه محمد (ص) خرافی بود و اگر وحی او وحی الهی نبود،هرگز جرات نمی کرد بشر را به علم دعوت کند.هیچ یک از افراد بشر و هیچ شیوه ی تفکری به اندازه محمد (ص) و قرآن،انسان را به دانش دعوت نکرده اند،تا آنجا که در قرآن،نهصد و پنجاه بار از علم،فکر و عقل سخن به میان آمده است.

 

3-    دکتر گوستاو لوبون (مورخ بزرگ فرانسوی)

قرآن که کتاب آسمانی مسلمین است،به تعالیم و دستورات مذهبی منحصر نمی شود بلکه مشتمل است بر دستورات سیاسی و اجتماعی،خیرات،نیکی،مهمان نوازی،اعتدال در خواهش های نفسانی،وفای به عهد،اکرام به والدین،کمک کردن به بیوه و یتیم و سرپرستی آنها،نیکی کردن در مقابل بدی که در موارد متعددی بر آن تاکید شده،و در آن تمام صفات و خصلت های پسندیده تعلیم داده شده است.تعلیمات اخلاقی قرآن به مراتب بالاتر از تعلیمات انجیل است.

 

4-    لئون تولستوی (فیلسوف و نویسنده شهیر روسی)

هر کس بخواهد سادگی و بی پیرایه بودن اسلام را دریابد،باید قرآن مجید را مطالعه کند.در آنجا قوانین و تعلیماتی بر مبنای حقایق روشن و آشکار صادر و احکام آسان و ساده برای عموم بیان شده است.

 

5-    پرفسور آرتور جی.آربری (دانشمند و خاور شناس انگلیسی)

زمانی که به پایان ترجمه قرآن نزدیک می شدم،موضوعی سخت مرا پریشان کرده بود.اما در طول ایام پریشانی ، قرآن مرا چنان آرامشی بخشید و چنان حفظ کرد که برای همیشه رهین منتش گردیدم.

 

6-    جی.اِم.رود ویل (اسلام شناس انگلیسی)

     قرآن ، مقام والایی دارد،زیرا نام خداوند و خالق جهان و ستایش او را در میان ملل بت

     پرست نشر داد و آن را به همه کس اعلام کرد.اروپا نباید فراموش کند که مدیون قرآن  

     است.همان کتابی که آفتاب علم را در میان تاریکی قرون وسطا در اروپا جلوه گر ساخت.

نوشته شده توسط امید در یکشنبه 1386/09/18
محبت در قرآن (کامل و جامع)

قرآن کریم در مورد محبت مى فرماید: و من الناس من یتخذ من دون الله اندادا یحبونهم کحب الله و الذین امنوا اشد حبا لله (1) مؤمنان، به خدا دل بسته اند و دوستان او هستند، ولى مشرکان و کافران، دوستان بتهایند; اما محبت مؤمنان به خدا از محبت بت پرستان به بتها بیشتر است; چون هیچ زیبایى به اندازه خدا جمیل نیست و هیچ معرفتى به اندازه معرفت او کمال نیست و هیچ انسانى نیز به اندازه مؤمن، عارف نیست; از این رو، هیچ انسانى به اندازه مؤمن، عاشق و محب نیست.

محبت شدت پذیر است و اگر چه کمیت ندارد ولى داراى کیفیت است; محبت وزن ندارد ولى شدت وجودى دارد و وزین است. علت برترى محبت مؤمن، به خدا از محبت مشرک به بت، این است که بت اگر چه زیبا باشد زیبایى بصرى و سمعى یا زیبایى خیالى و وهمى دارد و درک این زیباییها به وسیله گوش و چشم و تاثیر این محبوبها در حد وهم و خیال است; چون انسان نا آگاه، مى پندارد از بتان و به طور کلى از غیر خدا کارى ساخته است.

برای مشاهده ادامه مطلب به ادامه مطلب مراجعه کنید. اگر کل مطلب را می خواهید بگویید تا به صورت PDF یا DOC در اختیارتان بگذارم.


ادامه مطلب رابخوانید.
نوشته شده توسط امید در جمعه 1386/09/16
ابتدای برزخ - قسمت اول

و من مُردم. پس دیدم ایستاده¬ام و بیماری بدنی که داشتم ندارم و تندرستم. و خویشان من در اطراف جنازه برای من گریه می کنند و من از گری? آنها اندوهگینم و به آنها می گویم: «من نمرده¬ام، بلکه بیماریم رفع شده است.»

کسی گوش به حرف من نمی کند، گویا مرا نمی بینند و صدای مرا نمی¬شنوند و دانستم که آنها از من دورند. من نظر به آشنایی و دوستی به آن جنازه دارم، خصوص بشر? پهلوی چپ او را که برهنه بود و چشمهای خود را به آنجا دوخته بودم. و جنازه را بعد از غسل و دیگر کارها، به طرف قبرستان بردند، من هم جزو مشیّعین (تشییع کنندگان) رفتم.

در میان آنها بعضی از جانورهای وحشی و درّندگان از هر قبیل می دیدم، که از آنها وحشت داشتم ولی دیگران وحشت، و آنها نیز اذیّتی نداشتند، گویا اهلی و به آنها مأنوس بودند. و جنازه را سرازیر گور نمودند و من در گور ایستاده تماشا می کردم و در آن حال مرا ترس و وحشت گرفته بود، به ویژه هنگامی که دیدم در گور جانورهایی پیدا شدند و به جنازه حمله¬ور گردیدند. و آن مردی که در گور جنازه را خوابانید، متعرّض آن جانورها نشد؛ گویا آنها را نمی دید. و از گور بیرون شد و من از جهت علاقمندی به آن جنازه داخل گور شدم، برای بیرون نمودن آن جانوران؛ ولی آنها زیاد بودند وبر من غلبه داشتند.

و دیگر آنکه مرا چنان ترس گرفته بود، که تمام اعضای بدن می لرزید. و از مردم دادرسی خواستم. کسی به دادم نرسید و مشغول کار خود بودند، گویا هنگام? میان گور را نمی دیدند. ناگهان اشخاص دیگری در گور پیدا شدند، که آنها کمک نموده، آن جانوران فرار نمودند. خواستم از آنها بپرسم، که آنها کیانند؟! گفتند: «انّ الحسنات یذهبن السیّئات ؛ [(البته) خوبیها بدیها را از میان می برد.]» و ناپذیر شدند. پس از فراغت از این هنگامه ملتفت شدم، که مردم سر گور را پوشانیده اند و من را در میان گور تنگ و تاریک، ترک کرده¬اند. و می بینیم آنها را که رو به خانه¬هایشان می روند و حتی خویشان و دوستان و زن و بچّه خودم که شب و روز در صدد آسایش آنها بودم. و از بی¬وفایی آنان بسی اندوهناک شدم.

یاری دادرس

از خوف و وحشت گور و تنهایی نزدیک بود، دلم بترکد.
با حال غربت و وحشت فوق العاده ویأس از غیر خدا در بالا سر جنازه نشستم.
کم کم دیدم قبر می لرزد و از دیوارها وسقف لحد، خاک می ریزد و خصوص از پایین پای قبر که بسیار تلاطم دارد، کأنّه جانوری آنجا را می خواهد بشکافد و داخل قبر شود و بالاخره آنجا شکافته شد.
دیدم دو نفر با رویهای موحش و هیکل مهیب داخل قبر شدند؛ مثل دیوهای قوی هیکل و از دهان و دو سوراخ بینی هایشان دود و شعل? آتش بیرون می رود و گرزهای آهنین که با آتش، سرخ شده بود، که برقهای آتش از آنها جستن می کرد، در دست داشتند و به صدای رعد آسا که گویا زمین و آسمان را به لرزه آورده، از جنازه پرسش نمودند، که : «من ربّک؛ [پروردگارت کیست؟]»

من از ترس و وحشت نه دل داشتم و نه زبان. فکر کردم که جناز? بی روح جواب اینها را نخواهد داد و یقین است که با این گرزها خوهند زد، که قبر پر از آتش شود و با آن وحشت مالاکلام، این آتش سوزان هم سربار خواهد شد. پس بهتر این است، که من جواب گویم.
توجه نمودم به سوی حق و چاره¬ساز بیچارگان و کارساز درماندگان. و در دل متوسل شدم به «علی بن ابی طالب» چون او را به خوبی می شناسم ودادرس درماندگان فهمیده بودم ودوست داشتم اورا، وقدرت وتوانایی اورا در همه عوالم و منازل نافذ می دانستم. واین یکی از نعمتها و چاره سازیهای خداوند بود که در همچو موقع وحشت وخطرناکی که آدمی ازهوش بیگانه می شود؛ «و تری النّاس سکاری، و ماهم بسکاری ؛ [ و مردم را مست می بینی و حال آنکه مست نیستند.]» آن وسیل? بزرگ را بیاد آدمی می آورد. و به مجرّد این خطور و الهام، قلبم قوّت گرفت و زبانم باز شد و چون سکوت و لاجوابی من به طول انجامیده بود، آن دو سائل به غیظ و شدت مالاکلام دوباره سؤال نمودند که:«خدا ومعبود تو کیست؟» به صورت و هیبتی که صد درجه از اولی سخت تر بود و از شدت غیظ صورتشان سیاه و از چشمهایشان برق آتش شعله می زند و گرزها بالا رفت و مهیّای زدن شدند. مثل اوّل نترسیدم و به صدای ضعیف گفتم که: «معبود من خدای یگانه بی¬همتاست».
«هوالله الذی لا إله الّا هو عالم الغیب و الشهادة هو الرحمن الرّحیم، هوالله الذی لاإله الّا هو الملک القدوس السّلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار المتکبر سبحان الله عما یشرکون ؛ [اوست خدایی که غیر از او معبودی نیست؛ دانند? غیب و آشکار است، اوست رحمتگر مهربان. اوست خدایی که جز او معبودی نیست؛ همان فرمانروای پاک سلامت [بخش و] مؤمن [به حقیقت حق? خود که] نگهبان، عزیز، جبّار، [و] متکبر[است]. پاک است خدا از آنچه [با او] شریک می گردانند.]»

و این آیه شریفه را که در دنیا در تعقیب نماز صبح مداومت داشتم، محض اظهار فضل برای آنها خواندم، که خیال نکنند، بنی آدم فضلی و کمالی ندارند؛ و چنانکه روز اوّل بر خلقت بنی آدم اعتراض نمودند، که :«غیر از فساد و خون ریزی چیزی در آنها نیست».
بالجمله، پس از تلاوت آیه شریفه در جواب آنها، دیدم غضب آنها شکست و گرفتگی صورتشان فرو نشست، حتی یکی به دیگری گفت: «معلوم می شود که این از علمای اسلام است، سزاوار است که بعد از این به طور نزاکت از او سؤال شود.» ولی آن دیگری گفت: «چون مناط (ملاک) رفتار ما با این شخص جواب سؤال آخری است و آن هنوز معلوم نیست، ما باید به مأموریت خود عمل نموده و وظایف خود را انجام دهیم و این هر که باشد؛ عناوین و اعتبارات در نظر ما اعتباری ندارد.»

پس سؤال نمودند: «من نبیک [پیامبرت کیست؟]»
در این هنگام طپش قلب من کمتر شده و زبانم بازتر و صدایم کلفت¬تر گردیده بود. جواب دادم: «نبی و رسول الله الی الناس کافة محمد بن عبدالله خاتم النبیین ، و سید المرسلین(ص)؛ [پیامبر و رسول خدا، به سوی تمام مردم؛ حضرت محمدبن عبدالله که خاتم پیامبران و آقای رسولان است، می باشد.]»
در این هنگام غیظ و غضبشان بالکلیه رفت و صورتشان روشن گردید و از من هم آن ترس و وحشت نیز رفت. پس سؤال نمودند از کتاب و قبله و امام و خلیفه رسول الله (ص).
جواب دادم: «وحیث ما کنتم، فولّوا وجوهکم شطره ؛ [و هر کجا بودید رویهای خود را به سوی آن (مسجدالحرام) بگردانید.]» «المسجد الحرام ظاهرا و باطنا الحق المتعال.» «و جهت و جهی للذی فطر السماوات و الارض حنیفا و ما أنا من المشرکین ؛ [و من از روی اخلاص، پاکدلانه روی خود را به سوی کسی گردانیدم که آسمانها و زمین را پدید آورده است؛ و من از مشرکان نیستم.]»

«و أئمتی خلفاء نبی إثنی عشر إماما، اولهم علی بن أبی طالب و اخرهم حجة بن الحسن صاحب العصر و الزمان مفترضو الطاعة و معصومون من الخطاء والزلل، شهداء دارالفناء و شفعاء دارالبقاء؛ [پیشوایانم، جانشینان پیامبر (ص)، دوازده امام می باشند، که نخستین آنان علی بن ابی طالب (ع) و آخرین آنها حجة بن الحسن (ع) صاحب العصر و الزمان می باشد. اطاعت از فرمان آنان واجب است و آن بزرگواران از هر خطا و لغزشی منزّه می باشند، گواهان [کارهای مردم در] دنیا و شفیعان سرای جاوید (آخرت) هستند.]»
و یک یک اسامی و نسب و حسب آن بزرگواران را برای آنها شرح دادم.

گفتند: «این همه طول و تفصیل لازم نبود، جواب هر کلمه، یک کلمه است.»
گفتم: «برای شما از این مفصّل تر لازم است، زیرا که دربار? ما ازاول بدگمان بودید و بر خلقت ما اعتراض نمودید، با اینکه بر فعل حکیم نمی بایست اعتراض نمود. و از آن روزی که اعتراض شما را فهمیدم، از شما دقّ دلی پیدا کردم ، حتی آنکه متعهد شدم، که اگر مجالی (فرصتی) بیابم از شما سؤالاتی بنمایم و چون چرایی دراندزم. ولی حیف که با این گرفتاری و مضیقه مجالی برایم نمانده؛
با لب دم¬ساز خودگر جفتمی همچون نی من گفتنی¬ها گفتمی»
و سکوت نمودم و منتظر بودم، که چه سؤالی بعد از این می کنند. دیدم سؤالی نکردند، فقط پرسیدند: «این جوابها را از کجا می گویی و از که آموختی؟»

من از این سؤال به فکر فرو رفتم، که ادلّه و براهینی که در دار¬ غفلت و جهالت و خطا و سهو مرتّب نموده بودیم، از کجا سهو و خطایی در مادّه و یا درصورت و یا در شرایط انتاج (نتیجه گرفتن) آن روی نداده باشد؟ و از کجا که عقیم را منتج خیال نکرده باشیم؟ و از کجا که آنها به موازین منطقیه درست دربیاید؟ و از کجا که آن موازین ، موازین واقعیه باشد و خود ارسطو که مقنّن (قانون گذار) آن موازین است، به خطا نرفته باشد؟ و چه بسا که در همان عالم ملتفت به بعضی لغزشها نشویم.
علاوه بر این، بر فرض صحت و درستی آن براهین، فقط وفقط آنها در آن عالم که خان? کوری ونادانی است محل حاجت هستند، چون آنها حکم عصا را دارند و شخص کور و یا در مواضع تاریک و ظلمت¬کرده¬ها محتاج به عصا باشد. و در این عالم که واقعیات به درجه¬ای روشن و چشمها تیزتر، جای عصا نخواهد بود، پس اینها چه از من می خواهند.

خدایا من تازه مولود این جهانم و اصطلاح اهل آن را نیاموخته¬ام. بحق علیّ بن ابطالب (ع) مددی کن.
من دراین فکر و مناجات بودم، که ناگهان نعر? آنها، همچون صاعقه¬ای آسمانی، بلند شد که :«بگو آنچه گفتی، از کجا گفتی؟»
نظر کردم که چشمی نبیند چنان صورت خشمین را! چشمهای برگشته و سرخ شده، همچون شعله آتش و صورت سیاه شده و دهان باز، همچون دهان شتر و دندانها بلند و زرد و گرزها را بلند نموده، مهیّای زدن هستند.
من از شدت وحشت و اضطراب از هوش بیگانه شدم و در آن حال کاّنه ملهم شدم و به صورت ضعیفی جواب دادم، در حالیکه از ترس چشمم را خوابانده بودم: «ذلک امر هدانی الله الیه ؛ [آن مطلبی است که خدای تعالی مرا به سویش هدایت نموده است.]»
و از آنها شنیدم که گفتند: «نم، نومة العروس ؛ [بخواب، همانند خوابیدن عروس]» و رفتند.

من با همان حال گویا به خواب رفتم و یا بیهوش بودم ولی حس کردم که از آن اضطراب راحت شدم.

پی نوشت ها:

1- هود / 114
2- حج / 2
3- حشر / 22 و 23
4- اشاره به آیه 30 سوره بقره است که می فرماید: «و أذقال ربّک للملئکة انّی جاعل فی الارض خلیفة قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدّماء و نحن نسبّح بحمدک و نقدّس لک قال انّی اعلم مالا تعلمون: و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت: من در زمین جانشینی خواهم گماشت. [فرشتگان] گفتند: آیا در آن کسی را می گماری که در آن فساد انگیزد.، و خونها بریزد؟ و حال آنکه ما با ستایش تو، [تو را] تنزیه می کنیم و به تقدیست می پردازیم. فرمود: من چیزی می دانم که شما نمی دانید.»
5- بقره / قسمتی از آیات 144 و 150
6- طبق آیه فوق قبله ام که بدان جانب روی می آورم مسجدالحرام است و در اصل و باطن به جانب خداوند رو می نمایم.
7- انعام / 79
8- این جمله برگرفته از این حدیث از امام موسی کاظم(ع) می باشد:«امر هدانی الله له و ثبتتنی علیه؛ چیزی است که خدا مرا برای آن هدایت کرده و بر آن پایدار نموده است.» می باشد. کافی ، جلد 3، صفحه 238، حدیث 11
9- قسمتی از حدیثی از امام صادق(ع) می باشد. کافی، جلد3، ص 238 و 239، حدیث 9 و 10 و 12

منبع : کتاب سیاحت غرب

نوشته شده توسط امید در سه شنبه 1386/07/17