بعد از ظهر عید قربان توی خانه نشسته بودم ناگهان انگار یکی دستم را گرفت و برد سر قفسه کتابها یه کتاب را گذاشت توی دستم گفت بنویس وبذار توی وبت روش نوشته بود آسمان « بابایی به روایت همسر شهید » یه 50 صفحه ای می شد نگاهم افتاد به پشت کتاب این جملات نوشته شده بود « عباس بابایی آخرین پروازش را عید قربان انجام داد همسرش همان وقت در مکه منتظر آمدنش بود ... » دلم هری ریخت با خودم گفتم ...

سرعت تایپم زیاد خوب نیست مونده بودم ...

 شروع کردم به نوشتن تازه یه صفحه را نوشته بودم که اذان مغرب را گفتند نمازم را خواندم و خواستم دوباره مشغول بشم، توی خانه تنها بودم اما یکی اومده بود ...

 شروع کردم به خواندن تا ببینم چیزی جا نمونده باشه به آخر که رسیدم دیدم لحظه‌ای که رفته بودم به سمت قفسه کتابها همان لحظه شهادت شهید بابایی بوده  اشک توی چشمام حلقه زده بود ...

پایت را که از زمین برگیری ،‌آسمان راه‌های بی‌کرانش را نشانت خواهد داد. تو را در بر خواهد گرفت و چون امانتی لطیف بالا خواهد برد آن وحشت گنگ و بدوی از ارتفاع، صفیر گلوله هایی که با خود طنین مرگ دارند دیگر نخواهدت ترساند در نگاهت آسمان و زمین به هم می‌پیوندند تا افق شوند؛ جایی برای درآمدن و لاجرم غروب کردن و اگر غروب اینگونه خونین نباشد، چگونه آفتاب هر صبح طلوعی تازه خواهد داشت؟

 متن کتاب را در ادامه مطلب بخوانید اما قبل از آن برای شادی روحش صلوات (واقعا خواندنیه اگر نخوانید ضرر کردید)